کتاب جلویش بازاست واو سرش را فرو کرده توی آن و ابروهایش را کشیده به هم . مطلب ، باریک وحساس است ،اما نمی داند چرا حواسش یک دفعه می رود پی جعبه ای که او و قمرسادات پس انداز شان کردند را آنجا می گذارند ،چند روز قبل آن هم تمام شد،چون الان دو سه ماه است که از تبریز پولی برایشان نرسیده است .قمرسادات (همسرایشان ) توداراست .چیزی نمی گوید ،چون نمی خواهد توشرمنده شوی .اماتاکی؟تاکی می توانی اینطور سرکنی ؟بدون پول ،بدون اتاق گرم .آن زن وبچه چه گناهی کرده اند ؟انگار کسی در می زند .مرد قد بلندی پشت دربود که موها وریش حنایی رنگ داشت .محمد حسین اورا نمی شناخت .مرد گفت :من شاه حسین ولی هستم.خدای تبارک وتعالی می فرماید دراین هجده سال ،کی تورا گرسنه گذاشتم که درس ومطالعه را رهاکردی وبه فکر روزی افتادی ؟خداحافظ شما.
باخود گفت که چرااو گفت دراین هجده سال ؟از کی وچی را حساب می کرد؟سن او که الان بالای سی سال است ،ازعلوم دینی خواندنش هم بیست وپنج سال میگذرد،نجف هم که ده سال پیش امده …عقلش به جایی قد نمی داد…
او وقتی نجف بود عادت داشت بعداز نماز صبح برود بیرون شهر قدم بزند .بیشتر می رفت قبرستان شهر .درتبریزهم همین کار رامیکرد.امروز وقتی داشت بین قبرها راه می رفت ،یکی ازآن ها توجهش راجلب کرد.ازظاهرقبر معلوم بود مال یک ادم حسابی است و وقتی سنگش راخواند دیدبعدازکلی القاب واحترامات ،نوشته شاه حسین ولی".همان بود که درنجف آمده بود دم درخانه.اما تاریخ فوتش سیصدسال پیش بود !!!.محمدحسین نشست ونوک انگشتانش راکشید روی سنگ قبر.گفت:"خیلی وقت است فهمیده ام چراگفته بودی دراین هجده سال …آن موقع هجده سال بودکه این لباس ها،این عبا،عمامه تن من بود.”
منبع :برش ها یی کوتاه از زندگی خانوادگی علامه محمدحسین طباطبایی