باور کن...
باورکن من همان زینبم!همان زینبی که هرروز زیر آفتاب تو گرم می شدهمان زینبی که ازطنین صدای تو جان می گرفت همان زینبی که روزش رابازیارت تو آغاز می کردوشبش راباچراغ یاد تو به پایان می بردباورکن زینب همان خواهرچهل روز است تورا ندیده است بلندشوبرادرم چراجوابم رانمی دهی تو که همیشه به احترام حضورم می ایستادی حالا چه شده….
حالا که نمی توانی من برایت همه چیز رامی گویم آن روز غمگین کودکی مان که یادت هست همان روز آتش….درد…آری حالا هم طاقت شنیدن اش رانداری برایت بگویم کودکان تو آواره بیابان های بی چراغ شدند.هرچه بوداین چهل روز گذشت ومن دوباره به دیدارتوآمدم اماباکاروان بی رقیه…
گردآرنده:خانم سمیه کریمی